شقایق

امروز که از میان کوچه سار سرد و تاریک محزونمان می گذشتم اسمان دیگر ابی نبود،خورشیدگرم وهوای افتابی تابستان جای خود را به ابرهای تیره وتار وسرمای عمیق داده بود.

بلبلان دیگر بر درختان نغمه سرایی نمی کردند،هیچ پرنده ای در اسمان نبود،و گویی خیلی وقت بود که شکوه وعظمت طبیعت جای خود را به تاریکی و فنا داده بود.انگار سیلابی مالامال از نفرین و کینه تمامی هستی را به یغما برده بود.دیگر روشنی چراغ خانه ها راهنمای مسافران نبود دیگر هیچ گلی در میان باغچه نمی رویید حتی دیگر شقایق هم نمی رویید همه ی ان شقایق های اتشین باغچه هم پژمرده شده بودند .

امروز که از میان کوچه سار سرد و تاریک محزونمان می گذشتم اسمان دیگر ابی نبود،خورشیدگرم وهوای افتابی تابستان جای خود را به ابرهای تیره وتار وسرمای عمیق داده بود.

بلبلان دیگر بر درختان نغمه سرایی نمی کردند،هیچ پرنده ای در اسمان نبود،و گویی خیلی وقت بود که شکوه وعظمت طبیعت جای خود را به تاریکی و فنا داده بود.انگار سیلابی مالامال از نفرین و کینه تمامی هستی را به یغما برده بود.دیگر روشنی چراغ خانه ها راهنمای مسافران نبود دیگر هیچ گلی در میان باغچه نمی رویید حتی دیگر شقایق هم نمی رویید همه ی ان شقایق های اتشین باغچه هم پژمرده شده بودند .

سکوت مرگباری در ان کوچه ی متروک حکمفرما بود و بوی تعفن تمام فضا را پر کرده بود. همه ی رهروا ن کوچه مجهول و بی هویت،گنگ و بی نام و نشان و گمشده در گردابی ابدی با ظاهری اراسته که از درون از شدت درد میگریست همچون جنازگانی زندگی می کردند

.

من سر تا پا نفرت شده بودم. از شدت انزجار از ان فضای الوده داشتم خفه می شدم ،راه گلویم بسته شده بود. چشمانم جایی را نمی دید،به هن هن افتاده بودم ،گویی در استانه ی جان کندن بودم،دلم می خواست زودتر می مردم و از این عذاب ابدی رهایی می یافتم.

کشان کشان خود را به در خانه ام رساندم.در را گشودم، در حیاط دیگر خبری از ان باغچه ی سرسبز و پر اوازه ام نبود.گمان کردم کابوسی بیش نیست خودم را نیشگون گرفتم،خواب نبود، میخواستم از ته دل فریاد بزنم ولی صدا در گلویم خفه شد،از شدت بغض بر زمین افتادم و گریستم.در ان سکوت مرگبار کوچه فقط صدای دختری در فضا طنین انداز بود

.

نزدیک شقایق های پژمرده ی گوشه ی باغچه رفتم و به پایشان زار زار گریستم.یکی ، دو گلبرگی بیشتر به شان نمانده بود.نه... نه... نمی خواستم شقایق ها را این گونه ببینم،انها تمام امید زندگی ام بودند.

اب پاش را از گوشه ی حیاط برداشتم و از اندک ابی که قطره قطره از شیر می امد پرش کردم. دوان دوان به سمت شقایق ها رفتم،ابشان دادم ،پایشان گریستم، از پروردگاری که سالها بود فراموشش کرده بودم یاری خواستم و با فریادی مملو از بغض نامش را صدا زدم

اسمانی که سالها بود بغض را در گلویش حبث کرده بود شروع به باریدن کرد

...

با اولین قطره ی باران که بر دستانم جاری شد سر از زمین برداشتم.ناگهان از میان خاک باغچه جوانه ای بیرون زد.سالها بود شقایق کاشته بودم و گلی نمی داد. جوانه بزرگ و بزرگتر شد و شقایقی اتشین رنگ نمایان شد،یکدفعه تمام بذرهایی که کاشته بودم از خاک جوانه ای به بیرون زدند و سر به افلاک کشیدند.

چشم هایم را بستم و گشودم،شاید رویا بود اما نه...حقیقت داشت ... به اطراف که نگاه کردم ماتم برد،شقایق های همسایه ها نیز سر به افلاک کشیده بودند.بوی عطر اگینی در فضا پیچیده بود که ادمی را مست می کرد. شکوه بلندپایی سرتاسر کوچه را فرا گرفته بود و حزن بی پایانی که انگار هیچ منفذی برای بهبودش نبود به یاری شقایق ها به شادی تبدیل شد. خورشید از پشت ابرها نمایان و رنگین کمانی هزار رنگ بر اسمان پدیدار شد،گویی بهشت برین رخت خود را بسته بود و به زمین سفر کرده بود و خدا تمامی محبتش را نثار بندگانش می کرد

شب شد وسکوتی نه این بار مرگبار بلکه سرشار از زندگی در فضا گسترده شد.

ان روز غروب جوان بلند قامتی که هر روز صبح از ان کوچه می رفت و شب باز می گشت با دیدن شقایق ها لحظه ای ایستاد،سقلمه ای به دوست مسخ شده اش زد. ان مرد با چشمان نیمه باز شقایق ها را تگریست و رهگذز ان طرف کوچه را صدا کرد ،اهای اهای پیرمرد...  ۰پیرمرد نیز با اشاره ی عصایش به زن زنبیل به دستی که از بازار برمی گشت خبر داد و او به دیگری و دیگری به دیگری ...۰

همه ی رهروان کوچه از زیبایی و بلند قامتی شقایق ها سحر شده بودند و تبسمی بر لبانشان نقش بسته بود

 

 

شما ادرس این کوچه را می دانید؟بی شک این کوچه می تواند ادرس تک تک شماها باشد.تا چه حد شقایق را به عنوان نماد زیستن قبول دارید؟ نظر تان در مورد داستان چیست؟

. ان شب همه ی اهالی کوچه ازدلال و تاجر و فرش فروش و ان جوان بلند قامت خوش سیما گرفته تا ان دوست مسخ شده اش (که از وقتی خودش را گم کرده بود خود را در ایینه ی اتاقش حیوانی بیش نمی دید ) و ان پسرک فقیر کنار جوی اب با ان شقایق ها حرف زده بودند و گویی راز خلقت را فهمیده بودند.همه ان شب با لبخندی پر شور چشمان خود را بستند وتا صبح رویای شقایق ها رادر سر پروراندند.فردای ان روز قبل از طلوع سپیده ندای شقایق ها در اسمان پیچید همه ی اهالی کوچه ان ندا را شنیدند که می گفت: تا شقایق هست جور دیگر زندگی باید کرد... اری جور دیگر زندگی باید کرد...۰
نظرات 2 + ارسال نظر
کودکیار نفهم جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ

آدرس این کوچه ها دور نیست نزدیک است به شرط درست دیدن و خود را گم یا فراموش نکردن٬ همه چیز هست!درگیر شدن گاهی مستلزم رها کردن است اما به قیمت پیدا کردن همان چیزی که بدنبالش دویده ایم عمری در کوچه های مذکور اما کودکی!

littleprince دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ب.ظ

salam tahesh soal gozashty be fekr foru beram!
gashand bood movafagh bashi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد