جشن تولد-داستان

سراغ وکیلم رفتم .تالار خونه اش وهم انگیز بود.از لابه لای درزها نور کمی تو می امد .خانم خانه روی مبل با روکش سفید لمیده لباسی به تن داشت با نقش بروانه ..وقتی رفته رفته چشم هایم به نور کم ومحو تالار عادت کرد ان رو برو کنج اتاق زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سر باز شدم قفس مانند قفس بچه های نوبا بود و بشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی می بافت

از انجا که خانم خانه او را معرفی نکرد حتی یکبار هم نگاهش نکرد صلاح ندیدم شخصا سوالی بکنم. با وجود این که سخت کنجکاو شده بودم و حتی دلهره  به ام دست داده بود  طوری رفتار کردم که انگار او را ندیده ام .بس از گذشت دقایقی که معمولا برای اینجور دیدارها کافی است بلند شدم و خداحافظی کردم

در حال خروج نگاهی به قفس کوچک انداختم تنها نیمرخی بود که روی بافتنی خم شده بود .خانم وکیل مرا به طرف در راهنمایی کرد و با کمال مهربانی مرا به تولد همسرش دعوت کرد . در این شهر من تازه وارد بودم و به این جهت چیزی را که در تالار دیدم به حساب یک از ویژگیهای مردم این شهر گذاشتم.

شنبه شب لباس مرتبی بوشیدم وبه سوی ویلای اقای وکیل راه افتادم .خانه به برکت نور زیاد از دور بیدا بود .از دهلیز و برچین عبور کردم.نور چلچراغ چشم را میزد .جناب وکیل وبانو به استقبال من امدند در همان حال که تبریک گفتم و هدیه خود را تقدیم کردم دعوت به نشستن روی صندلی شدم .اولین بار که موفق شدم دور اتاق دوری بزنم در یک نگاه متوجه شدم اشتباه نکردم زیر یک نخل تزئینی.کنج تالار در قفس مردی بود که امشب سرو وضعش مرتب تر بود .تا حدودی که ادب اجازه میداد به او خیره شدم .هیچیک از مهمانها به او توجه ای نمیکردند.وسط خنده ها وگب زدن ها با سرسختی -شاید بیهوده - سعی کردم جوابی برای سوال قفس وان مرد بیدا کنم .ناکهان در وسط تالار میزی باانبوهی از غذاها وبطری های رنگارنگ چیده شد .ناگهان میان غش غش خانمها و صدای زمخت اقایان صدای ترانه ای شنیده شد براستی انکه توی قفس بودزده بود زیر اواز .گویی برنده ای اوازی سر داده و بر کشیده و رفته ... و بی در بی اواز میخواند.گر چه خودم تحت تاثیر الکل یک خورده گیج بودم توانستم تشخیص دهم که کنیاک البالویی روی مرد درون قفس اثر کرده

من داشتم با کشیش درباره تئوری داروین بحث میکردم و به این جهت نمی توانستم دقیق شوم . صاحب خانه که متوجه تعجب من شده بود .خندان خندان ازم برسید :((شما نمیدونین اون کیه ؟ این سلیقه خانم بنده است .اون دوست نداشت برای تزیین تالار قناری یا برنده  ئی تو این مایه ها بخره . می گفت برنده مرنده عادی شده .به این جهت براش یه انقلابی گرفتم .نترسین اون کاملا رام شده.))

جماعت مست وشنگو ل رفته بودند تو بحر مرد وبالالایکا او واقای وکیل توضیح می داد:((اون اهل همین جاست چند سال بیش وحشی بود تا جایی که خسارتهایی بار اورد اما حالا دیگه رام شده بی هیچ دلوایسی گلدوزی میکنه واواز میخونه  البته گاهی فیلش یاد هندستون میکنه ))

من خجولانه اظهار عقیده کردم :(( شاید اشتیاق ازادی روداره و شوق حرکت اخه فراموش نکنیم اون یک انقلابیه)). وکیل از حرفم ناراحت شد :((تصور می فرمائین این جا بهش بد میگذره .زندگیش تامین شده و... عید استقلال کشور و سالگرد انقلاب این دو روز و میگذاریم بره بیرون چرخی بزنه و بعدم خودش برمیگرده ...)) در همان حال که وکیل داشت برایم توضیح میداد مرد گویا متوجه شد رویش را برگرداند وچین هایی روی صورتش افتاد .او نگاه عمیقی به مهمانها کرد و مجددا بالالایکا رو به سینه اش چسباند و شروع به خواندن نمود

خانم وکیل دلخور به نظر میرسید به شوهرش گفت :عزیزم بهتر نیست بچه ها برن بخوابن ! روی قفس را هم بتو بیندازیم تا امشب دیگه نخونه. اقای وکیل گفت :درسته حالا دیگه انقلابی باید لالا کنه !

شب از نیمه گذشته بود ومن اخرین مهمان بودم موقع رفتن از کنار قفس رد شدم .احساس کردم از زیر بتو زمزمه می اید بله مطمئن بودم که یک نفر دارد سرود (( برای اخرین نبرد ...)) را میخواند .

انچه خواندید ترجمه ای بود از قصه اسلاومیر مروزک

نظرات 1 + ارسال نظر
littleprince شنبه 30 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ

ما و ویزگی های شهر خودمان فرهنگ و عقیده و اصالتمان پیروزیم حتی اگر نا سزا بشنویم از غرب زده هایی که بوی تمدن رنگ شده ی قلابی مستشان کرده باشد ...!
داستان جالبی بود
با آرزوی توفیق روز افزون
یا زهرا(س)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد