به نام  خداوند مهربان    

  سلام.ما سه انسانیم!سه دوست که اینجا دفتره مشترکمونه...دفتر-اتاق -روزنامه  یا مجله-و خلاصه ضای سه نفره ما که برای همه هست.امیدوارم فضای خوب پاک با قوام وژرفی باشه ..دفتری که از داشتنش احساسه خوبی داشته باشیم وهمراه با انصاف ورضایت وجدانمون باشه!ما سه نفر نوجوانیم وخیلی وقته دوستیم از اول راهنمایی!با تفاهم و البته تفاوت هایی مثل همه ی ادمها...هر سه نوشتن رو دوست داریم   ما همون بچه مدرسه ای ها هستیم که تازه رفتیم ادامه مدرسه یعنی دانشگاه !برق- صنایع -و یک اماری انصرافی...اینها درسهای مدرسمونمونن و درسای خونمون فیلم وسینما- وبلاگ ومهمونی -کتاب وبازی و   نیایشه.کودکان فهیم یا کودکان زندگی می کنند  با خدا...صبح که در جاشون باخدا همراهن بیدار می شن  احساساتشون رو می گن دنباله درساشون می رن با خدا ...فکر میکنند ویاد می گیرند وبازی می کنن ..می خنندن ناراحت و خسته می شن بحث می کنند و با خدا زندگی می کنند و مهر و خودخواه نبودن همیشه رعایت می شه تا جلوی دیدن واقعیتها و خوب بودنو نگیره ...و ایمان جلوی نگرانی رو می گیره و نگرانی با اونها غریبست ...در دنیای واقعی همه ما به دور ازشوخی و تمثیل می گم همه چیز درست خوب و باحاله بدونه نگرانی مگر زمانی که مهر ومهربانی نمی کنیم دروغ می شیم .کودکان همان انسانند که با مهرو ایمانند!  

 

  

 آپلود عکس

شقایق

امروز که از میان کوچه سار سرد و تاریک محزونمان می گذشتم اسمان دیگر ابی نبود،خورشیدگرم وهوای افتابی تابستان جای خود را به ابرهای تیره وتار وسرمای عمیق داده بود.

بلبلان دیگر بر درختان نغمه سرایی نمی کردند،هیچ پرنده ای در اسمان نبود،و گویی خیلی وقت بود که شکوه وعظمت طبیعت جای خود را به تاریکی و فنا داده بود.انگار سیلابی مالامال از نفرین و کینه تمامی هستی را به یغما برده بود.دیگر روشنی چراغ خانه ها راهنمای مسافران نبود دیگر هیچ گلی در میان باغچه نمی رویید حتی دیگر شقایق هم نمی رویید همه ی ان شقایق های اتشین باغچه هم پژمرده شده بودند .

ادامه مطلب ...

به مناسبت نیمه شعبان

باور کن  حبیب من  

عاشق ها به  آینه نگاه کردند و زلف آراستند و گفتند:«تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد...»و بعد خودشان را نشان خودشان دادند :«فقط من را!»  

اما من  خودم را نگاه نکردم . من خودم را نمی خواستم باور کن حبیب من! 

قرار  نسیم و جویبار در پای کوه بود گل در آغوش باد  قلقلک می شد.بارانُگیسوان بید هارا تاب میداد و بید ها از شوق زمزمه می کردند.عقربه های ساعت ٬به عشق زمان٬از هم جلو میافتادند. نمی دانم دنبال چه بودند آنها! 

امام من... یک نفر دیگر بودم... .   

فراش خزان ورق بیافشاند  

نقاش صبا چمن بیاراست  

ما را سر باغ و بوستان نیست  

هر جا که توئی تفرإج آنجاست* 

نه فقط جمعه ٬که شنبه ٬یکشنبه تا پنجشبهتا صد شنبه و تا هزار جمعه ... برای من که فرقی نمی کند. هرجا که باشی و هر زمان که بیاید٬دارم عشق تو را تمرین میکنم ٬دارم تورا روی خیالم مینویسم و دارم ...برای تو مییمرم و زنده میشوم ٬باور کن! 

وقتی به یک قاصدک فوت می کنم٬حس می کنم همه دلم را بر بال های ظریف او گذاشته ام تا به خیمه گاه مهر تو بیایدو بر کف دست ِ پر بوسه ات بنشیند٬اما از تو خبری نیست٬نه نامه ای٬نه اثری٬نه ردی... 

آمدنت مثل صبح ناگهانیست  

و مثل نماز شب پر از شیرینی و شهد!  

و مثل زیارت عاشوراآنقدر آسمانی...که خیلی زیاد! 

آمدنت نشانمان خواهد داد که تو را دیده بودیم و باورت نداشتیم. 

تو را صدا زده بودیم و از ته دلمان نبود. 

هم سخنت شده بودیم و در خیال خور خواب غوطه می خوردیم. 

... و اینکه

 دوستت دارم  امام زمان خیلی زیاد!